هدف یک شرکت چیست؟قابل توجه است که پس از یک قرن نظریه پردازی مدیریت ، هیچ پاسخی توافق نشده است.
عقل سلیم به ما می گوید که هدف از یک تجارت درآمدزایی است. گفتگو با تقریباً هر تاجر یا اقتصاددان نشان می دهد که چنین است. چرا دیگر یک شرکت در تجارت خواهد بود؟بسیاری از کارشناسان موافق هستند: اقتصاددان اخیراً اعلام کرده است که هدف از به حداکثر رساندن ارزش سهامدار ، یعنی کسب درآمد برای سهامداران ، "بزرگترین ایده در تجارت" است. امروز ، "ارزش سهامدار ارزش تجارت را قوانین می کند."
با این حال ، دو استاد برجسته دانشکده بازرگانی هاروارد - جوزف ال. بوور و لین س. پین - که به طور دقیق در بازنگری در تجارت هاروارد اعلام شده اند که حداکثر رساندن ارزش سهامداران "خطا در قلب رهبری شرکت ها" است. این "در فرضیات خود ناقص است ، به عنوان یک قانون اشتباه گرفته می شود و در عمل آسیب می بیند."Bower مدتهاست که این دیدگاه را برگزار کرده است: در سال 1970 ، وی به NPR گفت که حداکثر رساندن ارزش سهامدار "مزخرفات وحشتناک" است.
جک ولچ 15 آوریل 2015.(عکس توسط کریگ باریت/گتی تصاویر برای Dailymail)
جک ولچ ، که در دوره تصدی خود به عنوان مدیرعامل GE از سال 1981 تا 2001 به عنوان قهرمان Uber برای به حداکثر رساندن ارزش سهامدار دیده می شد ، حتی سخت تر بوده است. در سال 2009 ، وی مشهور اعلام كرد كه ارزش سهامدار "گنگ ترین ایده در جهان است. ارزش سهامدار یک نتیجه است ، نه یک استراتژی. حوزه های انتخابیه اصلی شما کارمندان ، مشتریان و محصولات شما هستند. مدیران و سرمایه گذاران نباید افزایش قیمت سهم را به عنوان هدف اصلی خود تعیین کنند ... سود کوتاه مدت باید با افزایش ارزش بلند مدت یک شرکت متحد شود. "
اما علیرغم این محکومیت ها ، "مزخرفات وحشتناک" ارزش سهامداران گسترش یافته است. به گفته Bower و Paine ، تفکر ارزش سهامدار ، "اکنون در جامعه مالی و بخش اعظم دنیای تجارت گسترده است. این امر منجر به مجموعه ای از رفتارها توسط بسیاری از بازیگران در طیف گسترده ای از موضوعات ، از اندازه گیری عملکرد و جبران خسارت اجرایی گرفته تا حقوق سهامداران ، نقش مدیران و مسئولیت شرکت ها شده است. "
بنابراین دو مکتب فکری مخالف وجود دارد: ارزش سهامدار یا بهترین ایده در تجارت و بدترین ایده در جهان است. کدام است؟
آنچه دو مدرسه با آنها توافق دارند
برای درک این مسئله ، بیایید تشخیص دهیم که هر دو اردوگاه در مورد پنج اصل اساسی توافق دارند.
هر دو موافق هستند که ایجاد ارزش بلندمدت برای سهامداران چیز خوبی است. اگر شرکت ها به مشتریان خدمات خوبی ارائه دهند و کارکنان را به گونه ای سازماندهی کنند که به آنها امکان می دهد استعدادهای خود را در خدمت به مشتریان ابراز کنند، شرکت و سهامداران پیشرفت خواهند کرد و جامعه در وضعیت بهتری قرار خواهند گرفت.
هر دو همچنین موافق هستند که کسب درآمد در نهایت شرط بقای یک تجارت است.
سوم، این موضوع رایج است که تمرکز بر نتایج برای محافظت از سهامداران در برابر هدر دادن وجه نقد توسط مدیران برای اشکال مختلف اسراف اجرایی - به اصطلاح "مشکل آژانس" مهم است.
چهارم، هر دو موافق هستند که ارزش سهامداران در وظیفه ارزش گذاری شرکت ها مرکزی است. کتابهایی مانند ارزشگذاری مککینزی: اندازهگیری و مدیریت ارزش شرکتها (1990) نشان داد که جریان نقدی، سود حسابداری با دستکاری آسان، باید محور باشد.
در نهایت، این اتفاق نظر وجود دارد که تمرکز بر ارزش سهامداران کوتاه مدت دارای خطراتی است. بنابراین، اکونومیست می نویسد که تفکر ارزشی سهامداران به مجوزی برای رفتار بد تبدیل شده است، از جمله صرفه جویی در سرمایه گذاری، دستمزد گزاف، اهرم بالا، تصاحب احمقانه، جنجال های حسابداری و جنون برای بازخرید سهام، که 600 میلیارد دلار در هر روز اجرا می شود. سال در آمریکا."اکونومیست اذعان میکند که این چیزها اتفاق میافتد، «اما هیچکدام ربطی به ارزش سهامداران ندارند». اکونومیست میگوید تفکر ارزش سهامداران بلندمدت چیزی متفاوت است.
بنابراین نقاط مشترک زیادی وجود دارد. پس چگونه این دیدگاه های مختلف به وجود آمدند؟
چه چیزی باعث واگرایی شد: مدیریت سطل زباله
در اواسط قرن بیستم، عقل متعارف در اداره یک شرکت چیزی به نام «سرمایه داری مدیریتی» بود. همانطور که در کلاسیک مدیریت در سال 1932، شرکت مدرن و دارایی خصوصی توسط آدولف A. Berle و Gardiner C. Means توضیح داده شد، ایده این بود که شرکت های دولتی باید مدیران حرفه ای داشته باشند که با در نظر گرفتن سیاست های عمومی، ادعاهای سهامداران مختلف را متعادل کنند.
این به مشکلاتی منجر شد. سازمان ها سردرگم شدند. توازن ادعاهای مدیران حرفه ای در تئوری خوب به نظر می رسید. در عمل، اغلب به اولویتهای ناسازگار و بد تعریف میشد. گاهی اوقات حتی مدیران شرکت ها نمی توانند فرآیندهای خود را درک کنند. تصمیم گیری غیرقابل پیش بینی و دمدمی مزاج شد. بسته شدن تنها زمانی حاصل شد که ترکیبی از مشکلات، راهحلها و تصمیمگیرندگان همزمان با هم تطبیق پیدا کرد. مشکلات درک ضعیف در داخل و خارج از سیستم سرگردان بودند. برخی از نظریه پردازان آن را «مدیریت سطل زباله» نامیدند.
این روش مدیریت یک شرکت قادر به کنار آمدن با نیروهای جهانی سازی ، مقررات زدایی و فناوری جدید که در حال ظهور بود ، نبود. وزن دقیق مطالبات ذینفعان رقیب توسط مدیران حرفه ای با سرعت سریعتر تغییر ، افزایش رقابت و قدرت رو به رشد مشتری - که والتر کیچل در لردهای استراتژی (2013) نامیده می شود "آخرالزمان تغییر" است.
وضوح بیشتری از نظر هدف مورد نیاز بود. نظریه پردازان شروع به پرسیدن کردند: آیا یک هدف واحد وجود دارد که می توان پیشرفت را اندازه گیری کرد؟آیا چنین هدف واحد می تواند در جدا کردن اولویت های متناقض "مدیریت زباله" کمک کند؟
ارزش مشتری
در سال 1954 ، پیتر دراکر در کتاب خود با عنوان "عمل مدیریت ، (Harpercollins) یک راه حل ارائه داد. وی به طور واضح نوشت: "فقط یک تعریف معتبر از هدف تجاری وجود دارد:" برای ایجاد مشتری. "دراکر نوشت ، این مشتری است ، "چه کسی تعیین می کند که یک تجارت چیست. زیرا این مشتری است ، و او به تنهایی ، که از طریق مایل به پرداخت یک کالای خوب یا خدمات ، منابع اقتصادی را به ثروت تبدیل می کند ، چیزهایی را به کالاها تبدیل می کند. آنچه که تجارت فکر می کند از اهمیت اول برخوردار نیست - خصوصاً به آینده تجارت و موفقیت آن. آنچه مشتری فکر می کند که او خریداری می کند ، آنچه را که او "ارزش" می داند ، تعیین کننده است - تعیین می کند که یک تجارت چیست ، چه چیزی تولید می کند و آیا پیشرفت خواهد کرد. "
راه حل دراکر یک عزیمت بنیادی از خرد معمولی بود و در آن زمان ، چیزی بیشتر از خدمات لب ایجاد می کرد. اما تغییرات در بازار به طور پیوسته اعتبار گزاره دراکر را تقویت می کند. مقررات زدایی ، جهانی سازی ، ظهور کار دانش و فناوری جدید منجر به تغییر در مرکز تجاری گرانش: قدرت در بازار از فروشنده به خریدار شد. به جای اینکه این شرکت مرکز پایدار جهان تجاری باشد ، اکنون مشتری به مرکز تبدیل شد.
برای اینکه شرکت ها اکنون موفق باشند ، مشتریان نه تنها راضی بودند: آنها باید خوشحال می شدند. هنگامی که اپل ، آمازون و گوگل نشان دادند که می توان ارزش فوری ، صمیمی و بدون اصطکاک را به مشتریان در مقیاس تحویل داد ، این سطح از عملکرد ضروری شد.
در واقع ، ارزش فوری ، صمیمی و بدون اصطکاک برای مشتریان در مقیاس به استاندارد جدید عملکرد شرکت تبدیل شده است. این یک وارونگی اساسی در درک اکثر مردم از نحوه عملکرد جهان است. به جای شرکت های بزرگ که به بازار دیکته می کنند ، اکنون مشتریان در مورد آنچه خریداری می شود و چه نمی کند ، حرفی مهم دارند. این بدان معناست که بنگاه ها باید به طور متفاوتی به جهان نگاه کنند و با آنها تعامل داشته باشند.
شرکت هایی مانند اپل ، آمازون و گوگل از سرب دراکر پیروی کردند و تقدم مشتری را پذیرفتند. آنها تشخیص دادند که در بازار نوظهور ، آنها باید ارزش بیشتری را به مشتریان ارائه دهند. شرکت ها فقط برای زنده ماندن مجبور بودند کاملاً ابتکاری و زیرک باشند. در موعد مقرر ، این به معنای پذیرش شیوه های مدیریتی مانند لاغر ، تفکر طراحی و مدیریت چابک بود.
ارزش سهامدار
اما بیشتر شرکت های دولتی در ایالات متحده در جهت مخالف قرار گرفتند و توجه اصلی به سهامداران را نشان دادند. قهرمان اولیه آنها اقتصاددان شیکاگو ، میلتون فریدمن بود. در حال حاضر ، در کتاب سرمایه داری و آزادی در سال 1962 ، فریدمن ، که قرار بود در سال 1976 جایزه نوبل اقتصاد را بدست آورد ، اعلام کرده بود که "یک و تنها یک مسئولیت اجتماعی در تجارت وجود دارد - برای استفاده از منابع خود و شرکت در فعالیت هایی که برای افزایشسود آن. "
برای مدیرانی که در تلاش بودند تا از طریق "آخرالزمان تغییر در حال تغییر" راه خود را پیدا کنند ، پیشنهاد فریدمن وضوح غیر قابل مقاومت را ارائه می داد: مدیران فقط باید روی سودآوری تمرکز کنند و بقیه از خود مراقبت می کنند. مقاله فریدمن یک خدادادی بود. مدیران دیگر نیازی به نگرانی در مورد تعادل ادعاهای کارمندان ، مشتریان ، شرکت و جامعه ندارند. آنها می توانند در کسب درآمد برای سهامداران تمرکز کنند."دست نامرئی" آدام اسمیت باعث می شود همه چیز دیگر درست بیرون بیاید.
در سال 1976 دو قهرمان جدید ظاهر شدند. ویلیام مکلینگ و مایکل جنسن، استادان امور مالی، در یکی از پراستنادترین، اما کمتر خواندهشدهترین مقالات تجاری، یک منطق اقتصادی کمی برای به حداکثر رساندن ارزش سهامداران، همراه با غرامت سخاوتمندانه مبتنی بر سهام به مدیرانی که این نظریه را دنبال میکردند، ارائه کردند. این مقاله توضیح داد که چگونه منافع شخصی مدیران می تواند با منافع شرکت و سهامداران آن هماهنگ شود. غرامت موجود در سهام، مدیران اجرایی را به مالکان جزئی شرکت تبدیل میکند و به این ترتیب از سایر مالکان - سهامداران - در برابر هدر دادن پول نقد توسط مدیران در جتهای شرکتی، دفاتر مرکزی مجلل جدید و سایر آثار تاریخی برای ولخرجیهای اجرایی محافظت میکند. حالا مدیران مانند مالکان رفتار می کنند. آنها بر انجام "کار درست" تمرکز می کنند - کسب درآمد برای صاحبان - و با انجام این کار به خوبی جبران می شوند.
پیام اغوا کننده بود. این دستوری برای امور مالی ایجاد کرد تا مسئولیت اتاق هیئت مدیره شرکت را بر عهده بگیرند، یعنی کسانی که شرکت را تا حد زیادی از دریچه اعداد - ارقام فروش، هزینه ها، بودجه و سود می دیدند. حالا فقط یک چیز مهم بود: آیا برای صاحبان شرکت پول درآورد؟از آنجایی که خود مدیران در حال حاضر نیز مالکان جزئی بودند، این رویکرد یک اثر جانبی خوشحال کننده داشت: آنها می توانستند در این فرآیند ثروتمند شوند.
در دهه 1980، رونالد ریگان و مارگارت تاچر این ایده را پوشش سیاسی دادند: تجارت باید به اصول اولیه بازگردد. دولت مشکل بود نه راه حل. کسب و کار تجارت، کسب درآمد خالص و ساده بود. مهاجمان شرکتی مانند کارل ایکان خوشحال بودند که مجریان این امر شدند.
یک شتاب دهنده مهم مقاله ای در سال 1990 در هاروارد بیزینس ریویو توسط استادان مالی مایکل سی جنسن و کوین جی مورفی بود. مقاله «مشوقهای مدیر عامل - میزان پرداخت شما نیست، بلکه چگونه است» نشان میدهد که بسیاری از مدیران اجرایی همچنان مانند بوروکراتها حقوق میگیرند و این باعث شده است که آنها مانند بوروکراتها عمل کنند. در عوض، باید با مقادیر قابل توجهی از سهام پرداخت شود تا منافع آنها با سهامداران همسو شود. جنسن و مورفی نوشتند: «آیا جای تعجب است که بسیاری از مدیران اجرایی به جای کارآفرینانی که ارزش را به حداکثر میرسانند، مانند بوروکراتها عمل میکنند که شرکتها باید جایگاه خود را در بازارهای جهانی افزایش دهند؟»
و در واقع ، مدیران عامل بسیار کارآفرینی شدند - اما اغلب به دلیل خودشان ، نه لزوماً علت سازمان. این مقاله در وال استریت بسیار خوب مورد استقبال قرار گرفت. استفاده از عبارت "حداکثر ارزش سهامدار" منفجر شد. شیوه های جبران خسارت تغییر کرد. جبران خسارت مبتنی بر سهام یک هنجار برای C-Suite شد. ارزش سهامدار به انجیل سرمایه داری آمریکا تبدیل شد.
شکل تخریب شده تفکر ارزش سهامدار
منتقدان ارزش سهامدار مانند Bower و Paine خاطرنشان می کنند که "قدرت و تأثیر خاصی از سهامداران نسبت به انواع دیگر ... و سایر حوزه های انتخابیه مهم را افزایش داده است - بدون ایجاد هرگونه مسئولیت یا مسئولیت پذیری از طرف سهامداران که این کار را انجام می دهندقدرت."
بنابراین ، حتی اقتصاددان می نویسد که تفکر ارزش سهامدار به "مجوز رفتار بد ، از جمله کمبود سرمایه گذاری ، دستمزد گزاف ، اهرم بالا ، تصرفات احمقانه ، شنینگ های حسابداری و شوق خرید سهام ، که با 600 میلیارد دلار در حال اجرا هستند ، تبدیل شده است. یک سال در آمریکا. "
اقتصاددان اعتراف می کند: "این اتفاقات اتفاق می افتد ، اما هیچکدام ارتباط چندانی با ارزش سهامدار ندارند."نظریه ارزش سهامدار واقعی ، به گفته اکونومیست ، در مورد سرمایه گذاری در فعالیتهایی است که "سرمایه ای که در آن به کار می رود ، بازده مناسبی را انجام داده است ، که توسط جریان نقدی خود نسبت به نرخ مانع داوری می شود (بازگرداندن ریسک پذیر ارائه دهندگان سرمایه مورد نظر خود را بازگرداند). "
با این حال ، در عمل ، فرمول هدف برای تصمیم گیری روزانه بسیار پیچیده است. آنچه که به طور کلی اتفاق می افتد ، همانطور که یک مطالعه اخیر توسط اعتبار سوئیس روشن می کند ، این است که بیشتر تصمیمات مهم سرمایه گذاری مبتنی بر شهرت اجرایی است که پیشنهاد سرمایه گذاری و "احساس روده" مدیرعامل را در مورد آنچه باید انجام شود ، انجام می دهد. از آنجا که C-suite به دلیل افزایش قیمت سهام فعلی بسیار جبران می شود ، تصمیمات مبتنی بر "ارزش سهامدار" تصمیماتی است که باعث افزایش قیمت سهام فعلی می شود.
بنابراین آنچه امروزه تجارت می کند ، یک نسخه تخریب شده از تئوری ارزش سهامدار است - این ایده که هدف یک شرکت حداکثر رساندن ارزش سهامدار است همانطور که در قیمت فعلی سهام منعکس شده است. این پیشنهاد که بیشتر بنگاه ها تصمیم می گیرند در مورد "سرمایه ای که توسط آن بازده مناسبی انجام داده است ، با توجه به جریان نقدی خود نسبت به نرخ مانع (بازگرداندن ریسک تنظیم شده ارائه دهندگان سرمایه مورد انتظار)" یک خیال پردازی است.
شکل پیچیده «جریانهای نقدی تنزیلشده بلندمدت» برای تصمیمگیری روزانه قابل اجرا نیست. و شکل حرامآمیز بهعنوان «قیمت فعلی سهام» منجر به کوتاهمدتگرایی افسارگسیخته، بازخرید بیش از حد سهام، نادیده گرفتن سرمایهگذاری، افزایش سرسامآور غرامتهای C-suite و تخصیص نادرست منابع در اقتصاد میشود.
شکست تفکر ارزش سهامداران
در نتیجه، طی دههها پس از تولد، نظریه ارزش سهامداران نه تنها با شرایط محدود خود در کسب درآمد برای سهامداران شکست خورده است. به طور پیوسته ظرفیت تولید و پویایی کل اقتصاد را از بین برده است.
منابع مالی از سرمایه گذاری های مورد نیاز در نوآوری منحرف می شود. یک مطالعه درخشان توسط اقتصاددانان مدرسه بازرگانی استرن و مدرسه بازرگانی هاروارد، الگوهای سرمایه گذاری شرکت های دولتی و شرکت های خصوصی را با هم مقایسه می کند. آنها دریافتند که با ثابت نگه داشتن اندازه شرکت و صنعت، شرکت های خصوصی ایالات متحده تقریباً دو برابر شرکت های فهرست شده در بورس سرمایه گذاری می کنند: 7٪ از کل دارایی ها در مقابل فقط 4٪. برخلاف آنچه که اقتصاددانان دانشگاهی در ارائه تئوری ارزش سهامداران پیشبینی کرده بودند، جبران سهام مدیران اجرایی، آنها را برای شرکت کمتر کارآفرین کرده بود، نه بیشتر. در نتیجه، بهبود اقتصادی از رکود بزرگ سال 2008 تضعیف شد و توانایی شرکت ها برای نوآوری محدود شد.
تأثیر آن بر نیروی کار نیز قابل توجه بوده است. مشاغل تولیدی به طور پیوسته به کشورهای دیگر با هزینه نیروی کار ارزان تر ارسال می شد. در این فرآیند، شرکتهای دولتی، در حالی که خود را بهعنوان ایجادکننده شغل معرفی میکردند، به نابودکننده خالص مشاغل تبدیل شدند. جیسون وینز و کریس جکسون از بنیاد کافمن مینویسند: «در واقع، بین سالهای 1988 و 2011، شرکتهایی که بیش از پنج سال قدمت داشتند، شغلهایی را که در تمام آن سالها بهجز هشت سال ایجاد کردند، از بین بردند».
پیگیری ارزش سهامداران کوتاه مدت همچنین منجر به این شده است که شرکت ها تقریباً تمام سود حاصل از بهبود بهره وری کارگران را به سهامداران از جمله مدیران اجرایی اختصاص دهند. این یک تغییر عمده نسبت به آنچه در دهههای گذشته رخ داده بود، زمانی که اقتصاد از رشد پایدار و گسترده برخوردار بود، بود. بنابراین، در دهه های قبل از 1980، غرامت به کارگران و بهره وری در مرحله قفل حرکت کرده بود. در دهههای پس از 1980، تقریباً تمام سودها به سهامداران اختصاص یافت.
شکاف دستمزد- بهره وری: موسسه سیاست اقتصادی تصویر
موسسه سیاست اقتصادی
ارزش سهامدار کوتاه مدت همچنین منجر به اتحاد غیرقانونی بین تئوری ارزش سهامدار و مدیریت فرماندهی و کنترل از بالا به پایین شد. هنگامی که یک شرکت از حداکثر ارزش سهامدار و قیمت سهام فعلی به عنوان هدف خود استقبال کرد و مدیریت عالی را به این منظور جبران کرد ، C-suite انتخاب کمی برای استقرار مدیریت فرماندهی و کنترل خواهد داشت ، زیرا درآمدزایی برای سهامداران وC-suite ذاتاً برای کارمندان غیرقابل تحمل است. C-suite باید کارمندان را مجبور به اطاعت کند ، حتی اگر این بدان معنی باشد که کارمندان دچار اختلال می شوند.
تفکر ارزش سهامدار همچنین منجر به سایر سیاست های کارگران ناچیز شد. حدود 30 میلیون کارگر در ایالات متحده اکنون به توافق نامه های غیرقانونی متعهد هستند که آنها را برای ترک شغل خود برای کار برای یک رقیب یا شروع کار رقیب خود منع کنند. به طرز حیرت انگیزی ، این توافق نامه ها "به طور معمول برای کارگران با دستمزد کم مانند کارمندان انبار ، کارگران فست فود و حتی سگهای سگ اعمال می شوند."و تعداد کارمندان تحت پوشش چنین توافق نامه هایی به سرعت در حال افزایش است. دیدن هرگونه توجیهی احتمالی برای گسترش چنین توافق نامه ها دشوار است ، به جز منافع خود درنده بنگاه هایی که به آنها نیاز دارند.
نتیجه کلی نیروی کار دلسرد است. فقط یک از هفت کارگر کاملاً درگیر کار خود هستند و حتی کمتر از آن علاقه مند به آن است. از همه بدتر ، از هر هفت کارگر یک نفر به طور فعال اهداف شرکت را تضعیف می کند. در یک بازار که موفقیت به نوآوری سریع بستگی دارد ، نیروی کار جدا شده معلولیت قابل توجهی است.
مالی بیش از حد اقتصاد
تأثیر تفکر ارزش سهامداران به ویژه در بخش مالی قابل مشاهده بوده است ، که در زمینه نرخ بهره پایین و رشد اقتصادی کم مصرف با چالش ایجاد سود روبرو شده است. جریمه های خالص و هزینه های قانونی این اقدامات از سال 2008 بیش از 300 میلیارد دلار است.
یک مشکل عمیق تر وجود دارد. مهندسی مالی منجر به رشد بیش از حد بخش مالی شده است که اکنون تقریباً سه برابر بزرگتر از چند دهه قبل است. اگرچه این رشد از نظر اقتصاد به نفع کسانی است که در وال استریت کار می کنند ، اما منجر به جابجایی سوء استفاده از منابع مالی و انسانی نیز می شود. افراد و پولی که می توانستند در فعالیت هایی که به نفع افراد واقعی هستند مستقر شوند ، در عوض در فعالیت های غیرمولد اجتماعی مستقر می شوند که از قمار در لاس وگاس مفیدتر نیستند.
تأثیر منفی بر اقتصاد بسیار شگفت انگیز است. یک مطالعه توسط صندوق بین المللی پول ، هزینه مستقیم رشد اقتصادی ایالات متحده یک بخش مالی بزرگ را در حدود 2 ٪ از تولید ناخالص داخلی در سال تعیین می کند. به عبارت دیگر ، اگر بخش مالی از نظر اندازه مناسب باشد ، اقتصاد ایالات متحده به جای متوسط 1 ٪ تا 2 ٪ متوسط سالهای اخیر ، از بهبود اقتصادی طبیعی 3 ٪ تا 4 ٪ در سال برخوردار خواهد بود. این یک رشد گسترده در اقتصاد است - بیش از 300 میلیارد دلار رشد اقتصادی از دست رفته در سال. در واقع ، تأمین مالی بیش از حد اقتصاد ایالات متحده به یک مشکل اساسی کلان اقتصادی تبدیل شده است.
مطالعه صندوق بین المللی پول: http://www. imf. org/external/pubs/cat/longres. aspx؟sk=42868. 0
چه چیز باید انجام شود؟
اولین قدم تأیید این است که نظریه ارزش سهامدار از نظر مالی ، اقتصادی ، اجتماعی و اخلاقی اشتباه است. برخی از مدیران عامل قبلاً صحبت کرده اند. علاوه بر محکومیت جک ولچ از "گنگ ترین ایده جهان:"
• رئیس و مدیر عامل گروه وینچی ، Xavier Huillard ، ارزش سهامدار را تفکر "کاملاً احمقانه" خوانده است.
• پل پولمن ، مدیرعامل یونیلور ، "فرقه ارزش سهامدار" را محکوم کرده است.[13]
• جان مکی ، مدیرعامل Whole Foods ، مشاغل را محکوم کرده است که "هدف خود را به عنوان حداکثر سود می دانند و با همه شرکت کنندگان در سیستم به عنوان وسیله ای برای این هدف رفتار می کنند."
• مارک بنیوف ، رئیس و مدیرعامل Salesforce ، اعلام کرده است که این نظریه تجارت هنوز هم "اشتباه است. تجارت تجارت فقط در مورد ایجاد سود برای سهامداران نیست - این همچنین در مورد بهبود وضعیت جهان و ارزش ذینفعان رانندگی است. "
• همانطور که جک ما مدیرعامل Alibaba اعلام کرده است ، "مشتریان شماره یک هستند. کارمندان شماره دو هستند و سهامداران شماره سه هستند. "
لری فینک ، مدیرعامل BlackRock ، بزرگترین سرمایه گذار نهادی جهان ، به کلیه مدیر عاملان S& P 500 نوشت و از آنها خواست تا استراتژی های بلند مدت را ارائه دهند. شرکت ها "در حال سرمایه گذاری در نوآوری ، نیروی کار ماهر یا هزینه های اساسی سرمایه هستند."
گام دوم این است که بدانیم بازگشت به "سرمایه داری مدیریتی" قرن بیستم راه حل نیست. این نظریه در کتاب کلاسیک مدیریت در سال 1932، شرکت مدرن و مالکیت خصوصی توسط آدولف A. Berle و Gardiner C. Means بیان شد. این ایده که شرکتهای دولتی باید مدیران حرفهای داشته باشند که با در نظر گرفتن سیاستهای عمومی بین ادعاهای سهامداران مختلف تعادل برقرار کنند، غیرعملی بود. دشواری ایجاد توازن بین ادعاهای کارکنان، مشتریان، شرکت و جامعه به صورت مستمر، همان چیزی است که سهامداران را در وهله اول به فکر ارزش گذاری می کند.
بازگشت به سرمایه داری مدیریتی مستلزم جهش عظیمی از ایمان به رهبران امروزی است تا آنچه را که پیشینیانشان در قرن بیستم نتوانستند انجام دهند، انجام دهند. باور و پین استدلال میکنند: «شرکتها باید برای حوزههای مختلف ارزش ایجاد کنند»."پیدا کردن چگونگی حفظ این روابط و تصمیم گیری در مورد ضروری بودن مبادلات بین منافع این گروه های مختلف، چالش های اصلی رهبری شرکت است."
با این حال، حتی اگر رهبری استثنایی شرکت بتواند به تعادل دست یابد، در تصمیم گیری روزانه در سراسر سازمان چه اتفاقی می افتد؟حتی اگر رهبری استثنایی در راس بتواند آن را به پایان برساند، در تصمیم گیری در سطوح متوسط و پایین چه اتفاقی می افتد؟آیا آنها همچنین میخواهند ادعاهای بلندمدت سهامداران رقیب را به طور روزانه متعادل کنند؟در اینجا، ما دوباره در مه جنگ بین منافع ذینفعان مختلف هستیم. شانس موفقیت حداقل است.
گام سوم این است که همانطور که جک ولش در سال 2009 اشاره کرد، تشخیص داد که ارزش سهامداران یک نتیجه است نه یک هدف. هنگامی که ارزش سهامداران به هدف تبدیل می شود، منجر به اقداماتی می شود که دستیابی به هدف را تضعیف می کند.
بنابراین، اقتصاددانانی مانند فریدمن، مکلینگ و جنسن استعاره آدام اسمیت از «دست نامرئی» را گرفتند و مجوزی را برای شرکتها پیشنهاد کردند تا به دنبال منافع شخصی لجام گسیخته در کل جامعه باشند. چه کسی می تواند آنها را به خاطر سوق دادن استعاره راهنمای حرفه خود به نتیجه منطقی سرزنش کند؟اگر نفع شخصی در پول درآوردن یک فضیلت است، نه یک رذیله، چرا دنبال آن نرویم، صاف و جهنم برای چرم؟اجازه دهید تاجران تنها به دنبال منفعت شخصی بروند و همه بهتر خواهند بود!
متأسفانه ، نظریه پردازان آکادمیک جنبه اصلی پارچه واقعیت را از دست دادند: اصل بی نظمی. همانطور که جان کی در کتاب خود با عنوان "Obliquity (پنگوئن ، 2011)) اشاره کرد ، در موقعیت های پیچیده اجتماعی ، اهداف اغلب به بهترین وجه به صورت مورب انجام می شوند ، نه به طور مستقیم. برنامه ریزی مرکزی مؤثرترین راه برای اداره اقتصاد نیست. حمله جبهه به ندرت بهترین استراتژی نظامی است. بهترین راه برای نخست وزیر یا رئیس جمهور لزوماً اعلام این هدف نیست. پیگیری مستقیم خوشبختی بهترین راه برای دستیابی به خوشبختی نیست. و در تجارت ، پیگیری مستقیم یک ذهنیت از سود لزوما بهترین راه برای سودآوری نیست.
تاریخچه تجارت طی دهه های اخیر شبیه به تلاش هماهنگ برای نادیده گرفتن پیچیدگی و استفاده از تفکر خطی برای کشف میانبرهای مستقیم برای موفقیت است. فریدمن ، مکلینگ و جنسن در آغوش روانشناسی جنینی اقتصاد اصلی و خصوصیات ضد شهود از ذهن و قلب انسان را از دست دادند. آنها تصور می کردند که بهترین راه برای رسیدن به یک هدف پیچیده ، هدایت مستقیم آن است. این نیست. تنظیمات پیچیده کثیف است و به صورت غیر خطی کار می کند. اقدامات و اهداف دیگران و واکنش آنها به اقدامات و اهداف ما مؤلفه های کلیدی است که باید در آنچه برنامه ریزی می کنیم و انجام می دهیم ، در نظر بگیریم. بیان یا برقراری هدف مستقیم می تواند به رفتارهایی منجر شود که از دستیابی به آن هدف جلوگیری کند.
در جایی که بیان صریح یک هدف منجر به یک محیط پیچیده شود که در جهت مخالف به عقب برگردد ، یک هدف مورب به طور کلی مؤثرتر خواهد بود. کسب درآمد نتیجه است ، نه هدف یک تجارت موفق. همیشه اینطور بود ، اگرچه تغییر قدرت در بازار از فروشنده به خریدار اهمیت تازه ای به این حقیقت داده است.
هدف یک شرکت و بهترین راه برای کسب درآمد و در واقع تنها راه پایدار ، ایجاد مشتری است. میانبرهای سعادت با پول درآوردن از پول ، بیشتر از قمار برای سعادت مساعد نیست. رونق پایدار ناشی از تولید کالاها و خدمات واقعی برای انسانهای واقعی است ، نه از تمهیدات تا تولید داوری از نوسانات.
رهبران مشاغل باید فراتر از این باشند که صرفاً پزشکان سرمایه داری باشند و به مباشر آن تبدیل شوند و برای تقویت پایداری سیستم بازار تلاش کنند. کنار گذاشتن آنچه جک ولچ به درستی "گنگ ترین ایده در جهان" خوانده است ، بخش بزرگی از آن مباشرت است.
توجه: این مقاله حاوی مطالبی از کتاب آینده نویسنده "Age of Agile" (Amacom ، فوریه 2018) است.